این جا برای پرنده ها، امن نیست
نه روی شاخه های سبز لیمو
نه کنار چارچوب پنجره ها که دل گرفته و دودی ست
صدای پرنده در این جا می گیرد
دلِ تبسّم و ترانه می میرد
روی سینه ی این دیوار
که دارد از یاد می برد «دیوار» است ...
هنوز دارد می لرزد
کودکی
که پای تمام رنگین کمان ها
لبخند ها و روءیاهایش را کبود
کرده اند.
دهان ترانه هایش را بی سرود...
باید شبیه گل می شد «من»
اگر ادامه داشت آفتاب و
نمی رفت از قاب
·
از قاب رفته است آفتاب...
که پای چادرتکیده از بهار و برگ
پوسید و پوک شد
در قاب،
پهنه ی سایه سارخود را فروخته است
بی باور بلندی های خویش
آن کوه دوباره بودن را
به دامن باد دوخته است
شاید اگر همیشه ی این قاب
فصلی برای خاکستر نبود
شبیه گل می شد کودکی که من بودم
.
مادري باران بود
با ابرهاي زير چشمش
كبود... خالي از ترانه و سرود
صبح با صداي پرنده و لمس آفتاب
شروع نمي شود
با آه...
پدر مي زد و مادر باران بود.
حرف هاي پدر كبود
خانه جاي امني براي دود
آسمان وحشت زده
انگار شهر مال همه بود و مال ما نبود
خواب بودند همه.
قاب شهر پوسيده از بودن
چادر مادر تكيده
انگار بوي مرگ و مرگ و مرگ
-اي خدا كجا برم داد بزنم...؟...
خانه هاي بزرگ
و
سفره هاي رنگين
دست من در دست هاي مادر فشرده مي شد.
آن جا
كوه بود
و
من بودم
و
صداي پايي كه هيچ گاه شنيده نشد.
آن شب
ابر مي دويد
تا
آفتاب را سرما ببارد.
لب هاي سياه دوستان پدر
-بابايي مريضه پسرم. دعا كن زود خوب بشه.
اتاق هميشه چراغ قرمز داشت
او خواب بود و خانه دود شد و آه من
و
سينه اي خالي از حس بودن
خيابان طاول مي گريست
پرنده پر نمي زد
پرنده در انتظار مادر
پرپر مي شد
خانه بزرگي بود
تكيده بود سكه و سفره
مادر مي شست
مادر خم مي شد
آن جا فصلي زرد بود
صدايشان بلند
لطافت قابي نداشت
مادر شبيه خاكستر شد
آن جا
مادر باز هم باران شد
دل گرفته شد
مادر رفت
من
كودكي، آرام
كه گوشه اي شكسته شدم.